داستان سریال از جایی شروع می شود که تنش بین مردم فقیر شهر زیرزمینی "زاون" و شهر ثروتمندان "پیلت آور" بالا می گیرد و دو خواهر به نام های "وی" و "جینکس" در مرکز این ماجرا قرار دارند...
یک معمار سعی دارد شهر نیو یورک را پس از اینکه در یک فاجعه نابود شده، از نو بشکل یک شهر آرمانی بسازد...
هنگامی که بانی بدلکار، هانی را برای یک کنسرت جانبی استخدام می کند، به دنیای پرمخاطره اکشن، جاسوسی و خیانت پرتاب می شوند. سال‌ها بعد، با فرارسیدن گذشته خطرناک آنها، هانی و بانی جدا شده باید دوباره متحد شوند و برای محافظت از دختر جوانشان نادیا بجنگند.
مردی که شاهد به قتل رسیدن نامزدش بوده است، برای کشف حقیقت، همه چیز را در معرض خطر قرار می‌دهد؛ حتی واقعیت خودش را.
مانوئل برای در امان ماندن از بیماری‌ای شبیه هاری که در سراسر جهان شیوع پیدا کرده بود، در پناه‌گاهی پنهان شده بود. اما سرانجام مجبور می‌شود از پناهگاه خارج شود و همراهانی غیرمنتظره اما ضروری را در سفرش ملاقات کند.
فیلم در حال ساخت یک تهیه کننده مشهور با مشکل مواجه می شود. بازیگر نقش اصلی در میانه کار گروه را رها می کند. تهیه کننده فیلم تصمیم می گیرد پروژه را ادامه دهد و به جای نقش اصلی فیلم از یک مدل دیجیتالی کاملا مشابه به او استفاده کند...
گروهی از همسایگان که در مزرعه ای در روستایی جورجیا به دام افتاده اند، باید اختلافات خود را کنار بگذارند و در مواجهه با یک تهدید مرموز و مرگبار متحد شوند.
یک ربات هوشمند در جزیره‌ای دورافتاده به دام می‌افتد و برای زنده ماندن، با حیوانات دوست می‌شود و از یک جوجه غاز مراقبت می‌کند.
گروهی از جوان های ساکن در کلونی انسان ها برای غارت یک ایستگاه فضایی متروک وارد آن می شوند، و در آنجا با وحشتناک ترین موجود دنیا روبرو می شوند...
میدونید، مردم با حق برابر به این دنیا نمیان! میدوریا ایزوکو از وقتی چهار سالش بود مورد آزار و اذیت همکلاسی هایی قرار می گرفت که قدرتهای فوق العاده داشتند. ایزوکو یک مورد نادر بود که بدون هیچ قدرتی به دنیا اومده بود. تمام این اتفاق ها باعث نشد اون از حرکت کردن به سمت چیزی که آرزوش را داشت دست بکشه، تبدیل شدن به یک قهرمان بزرگ دقیقا مثل مردی که همیشه تو زندگی تحسینش می کرد، ممکنه در اوج ناامیدی در اوج گریه و فریاد از نرسیدن... با کمک کسی که همیشه میخواست مثل اون باشه شانسی برای رسیدن به رویاهاش پیداکنه؟
