«عيساي ناصري» (دافو) نجاري سخت کوش است. درد و رنج انسان ها و يوغ اسارتي که بر گردن آنان است، او را بر مي انگيزد تا خانه و خانواده اش را ترک کند و چشم بر شادي هاي کوچک و بزرگ ببندد و رسالت الهي خود را آغاز کند...
گروهی از بازیگران صحنه را در تئاتر حبس میکنند تا برای اجرای موسیقی آیندهشان تمرین کنند، غافل از اینکه یک روانپزشک فراری با آنها مخفیانه وارد تئاتر شده است...